شهادت حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا، سلامالله علیها،تسلیت باد
محمّد (ص)، در روزگاری که روحها گرفتار قفسِ تن بودند، به بلندای کمال، بَر شد.
قفسِ تن را تاب نیاورد و بال بهپرواز گشود و قاف تا قاف و کران تا به کران را پیمود، تا به قلّهٔ قافِ حیات فرارفت و در آن جایگاهِ محیط بر جهان، آشیان گزید.
جاهلیّت، با گوناگونشگردها، هویّتسوزیها، دانهافشانیها و پرتاب دَمادَم تیرهای زهرآگین، هر مرغ تیزپروازی را بال میبست و از پرواز بازمیداشت و زمینگیر میساخت؛ امّا محمّد (ص) عنقای دستنایافتنی بود؛ قافآشیان، چیره بر حرکتها، دَستانها، دسیسهها و دامها.
زیب و زیورهای جاهلیّت، افتخارها، زورآزماییها، میانداریهای قبیلهای، صحنههای پرکشش، نغمههای هوشرُبا، او را از تکاپو در جادّهٔ روشن حق باز نداشت.
پردههای پرُنقش و نگار جاهلیّت، که در جایجای جامعهٔ جاهلی آویخته بودند و همهٔ نگاهها به آنها دوخته، در نگاهِ زلال او به آسمان، کارگر نیفتاد و پرده بر چشمانداز نگاه او نیاویخت.
نگاه او، همهگاه، به پگاه بود؛ سفیدی بامداد، بَردَمیدنگاهِ آفتاب، که کی بَردَمد و روشنایی را بر دلها، ذهنها، دشت و دَمَن، فرو ریزد و بیَفشانَد.
این نگاه، محمّد (ص) را در کانون نگاهها قرار داد. نگاه به نگاه او میانداختند و با شگفتی، ردِّ نگاه او را دنبال میکردند.
کانون نگاه او، از جنس دیگر کانونها نبود؛ گرما میبخشید، در دل شعله میافروخت، دَمادَم هالهای از نور پدید میآورد، بردَمیدنِ بزرگی را نوید میداد، با چشماندازهای بَسزیبا، دلگشا، شوقآفرین، گشایندهٔ بالها برای پرواز ، اوجگیری و بَرکَندهشدن از خود و خودیّتها و دنیای بَهیمی.
شگفت اینکه محمّد (ص) با آنهمه رنگ که از این سوی و آنسوی، اَفشانده میشد و هر کسی را به رنگی درمیآورد و به آن رنگ نامبرُدار؛ بیرنگ بود، آراسته به رنگِ بیرنگی، رنگ فطرت، رنگ خدا؛ چشمنوازترین رنگها.
چون پیوسته در بیرنگی سِیر میکرد، شایستگی یافت که به نگارستان نگارگرِ اَزَل، بار یابد، تا او خود، این وجود بیرنگ و رنگناپذیرفته را، به رنگ خود، بیاراید.
فاطمه (س) در این نگارستان، چشم به هستی گشود؛ نگارستانی که شکوهِ شگفت داشت:جامهای لبالب از بیرنگی، دمادَم به جامِ «جان»ها فرو میریختند و آنها را به زیبایی میآراستند، شکوفان و درخشان میساختند. نگارگرِ ازل، نقش جاودان خود را بر صفحهٔ سفید دلها میزد و جهان را با این «جان»های رنگآمیزیشده، به رنگ خود، آذین میبست.
او در این مدرسهٔ ربوبی، در شعاع فکری و رفتاری آموزگاری انسانشناس، ناباندیش و رنگآمیزیشده به کِلکِ نگارگرِ ازل، رَخشید، شکوفان شدو بُنلاد و شالودهٔ زندگی وَحیانی خود را گذارد؛ زندگیای که خیلی زود دامن گستراند، پرتو افشاند، آیینه تمامنمای روح اسلام شد و به دلخوشکنندگان به زندگی جاهلی، نمایاند، آنچه را زندگی میانگارد، زندگی نیست، مُرداب است و آنبهآن و روز به روز آنان را بیشتر در خود فرو میبَرد و مرگ سیاه و دردناک برایشان رقم میزند.
فاطمه اسوه شد؛ زندگیِ ترازِ وَحی او، نقشهٔ راهِ کسانی که از شرک سیاه و جانگُزای، عمرگذرانی در بیراههروی، سرگردانی در وادیهای هویّتسوزِ بیپایان و گرفتاریِ گاه و بیگاه در گردبادهای بنیانبرافکن، جان به لب شده بودند و دمادم، خستگی، افسردگی، تاریکبینی و تاریکفکری، خود پست انگاری و به پستی گِرَوی، بیزاری از خود و دیگران، شرنگ مرگ را به جام «جان»شان فرومیریخت.
تربیتشده و درسآموختهٔ مدرسهٔ وَحی، به آموزگاریِ گل سرسبد آفرینش، محمّد مصطفی (ص)، با رصدگریهای دقیق، همهسویه و هوشیارانهٔ آیهآیهای که جبرئیل امین، بر آسمان سینهٔ رسول خدا، میدرخشاند، کالبَدشکافی و نیوشیدن پیامهای دگرگونآفرین آنها به جان، در جایگاه والایی در نهضت باشکوه نبوی جای گرفت و چشم و چراغ پدر شد و جهانافروز جهان جدید که از مشرق وَحی بَردمیده بود.
فاطمه (س)، خیلی زود، سپیدهدَمان زندگیاش، فوجفوج مردمان را به تماشا برخیزاند، که تماشایی،چشمنواز و روحانگیز بود.
فاطمه (س) زیبا بردمید، نور افشاند، دلها و کومهها را روشن کرد، عطر ناب حقیقت محمّدیه را به این سوی و آن سوی و کوی «جان»ها بیزاند و بوستانی روحنواز از توحید پدید آورد و اعجازِ تربیت وَحیانی و توحیدی را نمایاند و این درک، فهم و اندریافت را گستراند که اسلام، در تربیت و مکتبِ انسانسازی و کارگاه صیقلگریِ خود، اعجاز میکند، شگفتی میآفریند و ناممکنها را ممکن میسازد و راههای ناهموار، پرسنگلاخ، درشتناک و غیردرخور گذر فراروی تربیت انسان را هموار میسازد و نرم و درخور گذر، تا بتواند به آسانی به سرچشمهٔ تربیت الهی، دست یابد و از آن، جامجام برگیرد و به کام جاناش فرو ریزد، تا شاداب و شیدا، به سوی کوی جانان، حرکت آغازد.
فاطمه (س) در آزمونها ساخته شد. رنجی که پدر در شرکزدایی، بهسازی فطرتها، فرودآوری آنها به سرچشمه اصلی، پاککردن دلها از لجنهای بویناک جاهلی، نمایاندن انسانیت انسان به انسان، و آزارها و زخم زبانهایی که میدید و میشنید، همه و همه، پرده پرده، در جلوی دیدگان او، به نمایش درمیآمد و سَبوی لبالب از اندوه را به «جان»اش فرو میریخت.
در آتش این اندوه، میگداخت و از ژرفای جان، شکیب میورزید؛ شکیبی که خود، کارگاه صیقلگری بود؛ آنبهآن، صیقلگر چیرهدست، «جان» او را میرَخشاند و آیینهٔ آن «جان» رخشیده را فراروی آنروزیان و آیندگان، برمیافرازید تا به آن بنگرند و ره گم نکنند و بیراهه روند.
بوتهٔ آزمون دیگری که سرِ راه حرکت فاطمه (س) شعلهور شد و ناگزیر جسم و جانِ نور دیدهٔ محمّد (ص) در آن میگداخت،رنج بیمادری بود.
بازنشدن آغوش گرم مادر، فروهشتهشدن چشمان مادر که مهربانانه و عاشقانه او را مینگریستند و شکوفایی و بالگشایی او را میدیدند و میدرخشیدند، فروبسته شدن لبانی که به خنده گشوده میشدند و شادابی و امید را به جاناش فرو میریختند و عطر روحانگیزی که از سَرابوستان وجودِ همهگاه عطربیز آن عزیز خدا و رسول، به جاناش میبیزید، او را در اندوه جانکاه و دردی عمیق فرو بُرد؛ و اندوهِ بزرگ بیمادری، بر چهرهاش سایه افکند.
امّا او، به مدد الهی و اُنس با ربِّ ودود، و نگاه دَمادم به چهره آرامشبخش پدر و غمگساریها و نویدبخشیهای آن نویددهنده و گشایندهٔ درهای امید به سوی افسردهدلان و غمدیدگان، از درّهٔ درد و رنج بیمادری به قلّهٔ امید به آیندهٔ روشن فراز رفت.
آزمون دیگری که هر روز تکرار میشد و سَنجه و محکی بود برای خالصی و باور عمیق او به وحی و رسالتِ الهی پدر، به مهر، به عشق و با دلی لبالب از امید، بَرتابیدن پدری بود که از برای گسترش وَحی و پیادهسازی آموزههای وَحیانی و بیرون کشیدن مردمان از دل آتش شرک و جاهلیّت، خود را دَمادم به دل حادثهها میافکند و در برابر خیل کینهمندِ مشرک و از توحیدرویگردان و خویگرفته با نظام غیرانسانی و هویّتسوز جاهلی، قد میافراخت و رایَت توحید، میافراشت.
فاطمه، همهگاه، لحظهلحظه، رویدادهایی را که پدر در آنها نقشِ محوری داشت، رصد میکرد و باخبر میشد که چِسان با جریانهای جاریسازِ مُذابِ شرک، به رویارویی برمیخیزد و سَبو سبو نابِ وحی را به سینهها فرومیریزد، تا مذابِ شرک را از اثر بیندازد و مردمانِ گرفتار در دهانهٔ این آتشفشان، به درک و اندریافت بالایی برسند و خِردِ خود را چراغ راه قرار دهند و به سوی برکهٔ زلال و رهاییبخش توحید رَخت بکشند.
فاطمه (س) در خانه و پدر در میدان، در مسجد الحرام، در اجتماع مردمان، در کوچهکوچهٔ شهر، در لابهلای صخرههایی که انسانهای صخرهمغز، زندگی میکردند و با تلاش و رنج فراوان و با گذر از همهٔ گذرگاههای دهشتانگیز و سخت، جویبار پیام وحی را به گوش جانها، جاری میساخت و شور و نشور میآفرید و بُتهای ذهنی و مغزی و حاکم بر قلمرو سینهها را دَر هم میشکست؛ چون بهروشنی میدانست، تا این بتها را دَرهم نشکند نمیتواند بتهای خانه خدا را در هم بشکند و آن مکان مقدّس را از این ناپاکیها، پاک سازد.
فاطمه، این همه را در آیینه، آبگینه و جام گیتینمای خانهٔ وحی میدید و نظاره میکرد و عطر دلاویز جانِ به آستانِ جانان باریافتهٔ پدر، به مشاماش میخورد و او را به ژرفای جامعه میبرد؛ به کویها، کومهها، به کوی جانها و سینهها، به هر نقطهای که از این مُشک، بهرهیاب شده بود.
او، از آیینههای افراشته و آویخته بر در و دیوار خانهٔ بلند وَحی و مشرف بر همه خانهها و کومهها و کوچهکوچهٔ شهر، بازتاب نور و کلام و رفتار وَحیانی پدر را در سینهها و دلها و مغزها میدید و درمییافت؛ امّا در همان هنگام و در گاه دریافت این دگرگونیها و دگرسانیها، با تمام وجود، دردِ سینهٔ پدر را در برخورد با صخرههای سخت و نفوذناپذیر، حس میکرد و آن دردِ سنگین، دمادم، بر «جان»اش آوار میشد.
این دردها، سختیها و سنگینیها، که اگر بر صخرههای سخت فرود میآمدند، آنها را از هم، فرومیپاشاندند، صبورانه و با امداد بزرگ الهی، برمیتابید، تا پدر با چهرهٔ خندان و سیمای دلربا و غمزدا، گام در آستانهٔ در میگذاشت و فاطمه در هالهٔ نور پدر فرومیرفت، آرامش مییافت و هیچ دردی را در سرای «جان» خویش احساس نمیکرد.
دوران مکّه، با همهٔ سختیها، ناهمواریها، دردها و رنجها و آسیبهایی که کوهکوه بر جسم و جان محمّد (ص) وارد میشد، دورانِ درخشانی بود؛ انسان دوباره در برابر شعاع خورشید قرار میگرفت، از زَمهَریرِ فِسُردگی و جُمود بهدر میآمد و به کانون گرما و نور وارد میشد و میشکفت و مجال مییافت و عرصهٔ اختیار، که کتاب سرنوشتاش را خود، هشیارانه بنگارد و از پیامهای وَحیانیِ شورانگیز و بَرکِشنده، آنبهآن بهره گیرد و ساحَت سینهاش را برای فرودآیی آنها، آماده سازد.
محمّد (ص) پس از گذراندن دوران صیقلگریِ جان، نیایشها و عبادتهای شفّافساز، آیینه شد و بازتاب جانان را در آن دید و آسیمهسر به کوی او، هَروَلهکنان، رَخت کشید؛ آنگاه که پیروزمندانه به قلّهٔ کوی جانان فراز رفت، پذیرفته شد و قلب آن نازنین، مَهبَطِ وَحی گردید.
از این هنگام بود که میبایست ارکان رسالت انسانسازی خود را برافرازد. نخست قوم، قبیله و خویشان را به نیوشیدن پیام وحی و نوشیدن از کأسِ آن فراخواند، سپس شعاع را گستراند و طبیبانه به بالین یکایک مکّیان، حاضر میشد و دردشناسانه به درمانگری دست مییازید؛ درمانگریای که حضرت امیر (ع) از آن چنین یاد میکند:
«طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ، قَدْ أَحْكَمَ مَرَاهِمَهُ، وَ أَحْمَى مَوَاسِمَهُ، يَضَعُ مِنْ ذَلِكَ حَيْثُ اَلْحَاجَةُ إِلَيْهِ مِنْ قُلُوبٍ عُمْيٍ، وَ آذَانٍ صُمٍّ، وَ أَلْسِنَةٍ بُكْمٍ، مُتَّبِّعٌ بِدَوَائِهِ مَوَاضِعَ اَلْغَفْلَةِ وَ مَوَاطِنَ اَلْحَيْرَةِ. لَمْ يَسْتَضِيئُوا بِأَضْوَاءِ اَلْحِكْمَةِ وَ لَمْ يَقْدَحُوا بِزِنَادِ اَلْعُلُومِ اَلثَّاقِبَةِ، فَهُمْ فِي ذَلِكَ كَالْأَنْعَامِ اَلسَّائِمَةِ وَ اَلصُّخُورِ اَلْقَاسِيَةِ»
طبیبی که بر سر بیماران گردان است و مرهمِ او، بیماری را بهترین درمان – و آنجا که دارو سودی ندهد- داغ او سوزان. آنرا به هنگام حاجت، بر دلهایی نهد که -از دیدن حقیقت- نابیناست و گوشهایی که ناشنواست و زبانهایی که ناگویاست. با داروی خود، دلهایی را جوید که در غفلت است، - یا از هجوم شبهت- درحیرت: کسانی که از چراغ دانش بهرهای نیندوختند و آتشزنهٔ علم را برای روشنی جان نیفروختند. پس آنان، چون اُشتر و گوسفندند که سرگرم چَراند، یا خرسنگهای سخت که گیاهی نرویاند.
فاطمه (س) تمام این حرکتها، تلاشها، غمخواریها و انسانیدوستیهای پدر را میدید و میدید چِسان، با چه عزم و آهنگی به بالین بیماران به لجن شرک گرفتار، حاضر میشود و لجن شرکت را از جان آنان بیرون میکشد و زلال توحید را به سَرابوستان جانشان، جاری میسازد و شگفت هنگامه میآفریند و انسانِ صخرهذهن و بَهیمهرفتار را اوج میدهد و او در برابر خدای یکتا زانو میزند، و از خدایان ساختهشده بهدست بشر، روی برمیگرداند و به درگاهِ الهِ واحد، روی میآورد و با این نگاه و اندیشه و رویگردانیِ خردمندانه از شرک، زیر نظر رسول خدا و با اِشراف او، به معماری روح خود میپردازد.
فاطمه (ع) در این بوتهٔ انسانسازی گداخته شد، به دست استاد چیرهدست،صیقل دید، چنان زیبا و رَخشان و آیینهگون، که استاد از تماشای او دل نمیکند، آنی جدایی از این آیینه بلند و آسمانی و آویخته بر رواقرواق آستان ربوبی را برنمیتابید.
فاطمه (س)، چون قُرب الهی یافته بود و خدا از او خشنود و فرشتگان مقرّب، ستاینده، رسول خدا در بین زمینیان، جاهِ او را در نزد خدا، با بیانهای گوناگون مینمایاند.
دوران مکّه، دوران حیاتی بود. مردان پولادیناراده، با ایمان راسخ، در شعاع وحی، تربیت نبوی و زیر بارش آیههای حیاتآفرین سورههای مکّی، از دل سختیها، برای معماری نظام وَحیانی قد افراشتند.
در این هنگام، هنگامهای دیگر بهپا شد. مشرکان، قریشیان، دشمنان خدا و رسول، از آیههای کوتاه، پُتکگون، شکافنده و درهمشکننده، درهم شکسته بودند و در حیرت بهسر میبردند؛ آغاز دیگری رقم خورد. آغازی که آغاز همه آغازها بود، سرنوشتساز، دگرگونآفرین، سپیدهگشا و معماری نظام وَحیانی در سپیدهگاه، پایان شب و آغاز روز و روزگار جدید، به همّت، پشتکار، دانش، خرد و ایمانِ انسان جدید، انسان رهاشده از کمند شرک.
هجرت، برای ساختن شهر دین، به اذن خدا، آغاز شد.
شرکورزانِ آزمند و دنیامدار و دین و آیینگریز، از خشم بر خود میپیچیدند و میدیدند چه ذلّتبار در باتلاق شب فرومیروند و ایمانآورندگان و از بند شرک رهیدگان، چه سبکبال، بهسوی سرزمینی که بناست در آن نمونهای از بهشت را بسازند، بال میگشایند.
در این هنگام، برگی دیگر از آزمون بزرگ فاطمه (س) رقم خورد. او بایست میانداری میکرد، دانشها و معارفی را که در مدرسهٔ وحی آموخته بود و تجربههای اندوختهشده را، میگستراند و زنان مسلمان را میانگیزاند که آیندهٔ روشن، پاینده و آنبهآن اوجگیرنده، به دیدهبانی، رصدگری، شورانگیزی و بهنگام نقشآفرینی شما بستگی دارد.
این بنای عظیم، بناست،بنای عزّت و کرامت انسان باشد؛ چه زن و چه مرد. بینقشیِ هر یک از این دو رکنِ برپادارندهٔ جامعهٔ وَحیانی و شهر دین، چهرهٔ شهر را مخدوش میسازد و زشت و ناترازمند جلوه میدهد و پایههای آنرا لرزان جلوه میدهد.
پایههای شهر دین، افراشته شد؛ زیبا، چشمنواز و خوشتراش. برادریها، از خود گذشتگیها، درد مردم و درد دین، به اوج رسید و قلبها، لبالب از عشق به خدا و خلق شد.
خانوادهٔ دینی، شکل گرفت و خانوادهخانواده، در کنار هم، دَرهمپیوسته، شاکلهٔ جامعهٔ دینی را ریختند.
فاطمه (س) که از معماران شهر دین بود و در بنیانگذاری خانوادهٔ دینی، زیرساخت جامعهٔ دینی با الهام از آموزههای وحیانی و رهنمودهای راهبر جامعه اسلامی، رسول اعظم، نقش بنیادین داشت، به اذن پدر، با علیبنابیطالب، که او را خوب میشناخت و به باور راستین او باور داشت، ازدواج کرد و شکوه و شوکتی شد برای خانوادهٔ دینی و زیرساخت جامعهٔ دینی.
از این روزِ فرخنده، برگ دیگری، فراروی فاطمه گشوده شد.
او که از آزمونهای سخت، سربلند بهدر آمده بود، حالیا، زندگی بهگونهای دیگر، چهره گشوده بود؛ هم باید برابر نقشهٔ راهِ خانوادهٔ ایمانی و ترازِ قرآن و سنّت، به ادارهٔ خانواده میپرداخت و هم برابر نقشهٔ راهی که دین برای زن مسلمان در نظام دینی رسم کرده بود، در نظامسازی دینی، بیکموکاست، هوشمندانه و خردورزانه، میانداری میکرد؛ آن هم در دل بحرانها، توفانها و گردبادهای سهمگین، هراسانگیز و بنیانبرافکن.
قریشیان و مشرکان کینهورز، چون مرگِ نکبتبار را میدیدند که به تَک، به سویشان میآمد و این دَم و آن دَم است که جسدهای بویناکشان را روی هم بیَنبارَد، با لشکری انبوه، ساز و برگ بسیار، به هدفِ دَرهمکوبیدن شهر نوبنیاد دینی، به حرکت درآمدند.
فاطمه (س) با درک دقیق از رویدادها،پیشامدها،صفآرایی دشمن، در کنار رسول خدا و علیبنابیطالب و دیگر موحّدان، به تواناسازی بنیهٔ دفاعی شهر روی آورد که با استوارسازی خانوادههای دینی و شعلهور نگه داشتن کانون آنها، بنیان مرصوصی را با یاری و همدلی زنانِ قلعهٔ برافراشتهٔ دین، در برابر دشمن، بنیان گذاردند.
دشمن، به مردان رزمآوری نگریست که با کمیِ ساز و برگ و شمار اندک، در برابر، به رویارویی برخاسته بودند و به دفاع از شهر، و غافل از بنیان و دژ استواری که در عقبهٔ این سپاهِ اندک، قدافراشته بود.
اسلام، خانواده را محور و مدار حرکتهای توحیدی، شرکزدایی و اصلاحی میداند؛ از این روی به استوارسازی آن میپردازد و آنرا از هر گزند و آسیبی بهدور میدارد.
در برافراشتن پایههای شهر نبوی، ساختن حصارها و برجهای دفاعی، که خانواده، مهمترین پایه، حصار و برج و باروی آن بهشمار میرفت، زنان ایمانی، به راهبری فاطمه (س) پیشاهنگ بودند و نمیگذاشتند به این حصارها، برجها و باروها، گزندی برسد، چون گزند به آنها، گزند به جبههٔ توحید، در برابر شرک بود.
ضربههایی که پیاپی دشمن میخورد،آن هم از عِدّه و عُدّهٔ اندک، افزون بر ایمان ژرف رزمآوران مسلمان و راهبری انسان آسمانی و امدادهای غیبی، از خانوادههای ایمانی بود که پشتیبان جبههٔ حق بودند و نمیگذاشتند گسست و گسلی در ارادهٔ رزمآوران پدید آید. همیشه مشعلها و رایَتها را افراشته نگه میداشتند و با شتاب و بی درنگ، در گاهِ نیاز، به آوردگاه میرفتند و به مرهمگذاری زخم مردان میدان میپرداختند.
مکّیانِ سرسخت، پس از بیست سال، کینهتوزی، دشمنیهای خانمانبرانداز، آزار و شکنجهٔ موحّدان و جنگافروزیهای گسترده، در برابر توان ایمان و ارادهٔ پولادین وَحیباورانِ نستوه، از درِ تسلیم درآمدند و شرنگ ذلّت و خواری را لاجرعه نوشیدند.
مکّه فتح شد. خانهٔ خدا از برای عبادتگرانِ از شرک بریده و به «الله» پیوسته، آغوش گشود. بُتها دَرهم شکسته شد، بانگ اذان از بام کعبه گوشها را نواخت و سینهها را شکافت و جلال الهی را جلوهگر ساخت.
پس از هجرت رسول خدا و یاران، از مکّه به مدینه، ۲۷ جنگ و ۸۱ سَریّه را توحیدیانِ پایهگذارِ شهر وَحیانی، با پایداری، رشادت، و از خود گذشتگی، از سر گذراندند و نگذاردند، آنی رایَتِ لاالهالّاالله، به زمین افتد.
مسلمانان، با اتّکای به خداوند و رهبری و طلایهداری رسول اعظم، پیروز میدان شدند و قریشیان مشرک را از اوج قدرت، بهزیر افکندند.
اینان که روزی سرمست قدرت و مال بودند، به دست مؤمنان و خداباوران، خوار شدند و قدرت مالیشان از هم فروپاشید.
روز فتح مکّه، نه «یوم الملحمه» که «یوم المرحمه» نام گرفت. همهٔ آزارگران، درندهخویان و جفاگران به پیامبر (ص) و یاران، بخشوده و آزاد شدند و «طلقا» نام گرفتند.
پس از این فتح بزرگ و طنیناندازشدن این ندای آسمانی در مسجد الحرام و کوچهکوچهٔ مکّه:
«قل جاء الحقّ و زهق الباطل»
فوجفوج مردمان به اسلام گرویدند و هر قبیلهای تلاش میکرد، زودتر نمایندهٔ خود را به مدینه، نزد پیامبر بفرستد، تا اعلام فرمانبُرداری کند.
سال نهم هجرت «سنة الوفود» نام گرفت.
سال دهم هجرت، پیامبر (ص) با نود، یا صدهزار، برای گزاردن اعمال حج، به مکّه میرود و در برگشت، در «جُحفَه» آخرین، مهمترین و سرنوشتسازترین مأموریت خود را انجام میدهد.
«من دو چیز گرانبها را در میان شما میگذارم؛ اگر این دو را بهدرستی پاس دارید و از دست ندهید، هیچگاه گمراه نخواهید شد. آن دو چیز، کتاب خدا و اهل بیت من است. من بر هر کس ولایت دارم، علی مولای اوست.»
رسول خدا (ص) از سفر باز میگردد. پیرومندانه، شرک را از بیخ و بُن برکنده، سمت و سوی حرکت آینده را بهروشنی نمایانده و علی (ع) را به جانشینی خود برگزیده.
امّا فاطمه (ع) چهره پدر را دگرگون میبیند، گوییا رویداد بزرگی در پیش است و آزمونهای سخت و سختتر برای او در پیش.
دیری نمیپاید آنچه در نگاههای پدر میجوید، بر لبان آن عزیز جاری میشود:
- دخترم! جبرئیل، هر سال یکبار قرآن را بر من میخواند و امسال، آنرا دوبار بر من خواند.
- پدر، معنای این چیست؟
- فکر میکنم، امسال، آخرین سال زندگی من است.
زهرا، سخت اندوهگین میشود، اشک در چشماناش حلقه میزند.
- و تو دخترم، نخستین کسی از خاندان من هستی که به پدرت میپیوندی.
لبخندی بر لبان زهرا نقش میبندد.
فاطمه، ناآرام است. با خود میاندیشد این اندوه را چگونه برتابَد. امّت محمّد (ص) چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد.
به خود نهیب میزند، پدر که آرام است، تشویش و نگرانی ندارد، گوییا «جانِ» او برای رَختکشیدن به کوی جانان لحظهشماری میکند. در این اندیشه است و بر بالین پدر که «جانِ» آن به جانانپیوسته بهپرواز درمیآید.
شیونها بلند میشود: هان ای مردم، محمّد (ص) از خاکیان جدا شد و به نزد خدا باریافت.
از همان آن، که رسول خدا (ص) چشم از جهان فرومیبندد، سختترین آنات و روزها، بهروی فاطمه چهره میگشایند. نقابها از چهرهها میافتد، باطنها رو میشود. آنان که دوشادوش رسول خدا راه میرفتند و با او همراهی میکردند، به خاطر جاه، یا کینههای انباشته، یکباره، پیش از آن که حبیب و رسول خدا، غسل داده شود، ورق را برگرداندند و سخنان و توصیهها و فرمانهای راهگشا و رسمکنندهٔ آیندهٔ درخشان را نادیده انگاشتند و به جاهلیّت برگشتند و پایههای حکمرانی قومی و قبیلهای، نه حکمرانی وَحیانی را برافراشتند.
فاطمه (ع) خُروشید، فراخاست، حرکت کرد، و با حسن و حسین، به درِ خانهٔ بزرگان انصار و مهاجر رفت و به روشنگری پرداخت و به آنان خطر بزرگ کژراههروی را یادآور شد و از آیندهٔ تاریک، که شهر و دیار آنان را فراخواهد گرفت، سخن گفت و در جمع زنان مدینه، از مهاجر و انصار، خطبه خواند و درّههای مرگ را به آنان نمایاند و پس از چند صباحی به مسجدالنّبی رفت. در حضور همگان، مهاجر و انصار، خلیفه و سقیفهگردانان و بدعتگذاران را مورد خطاب قرار داد و موبهمو، با استدلال و منطق و اشارهٔ دقیق به آیات، سخنان نبی و سیرهٔ آن حضرت، کژراههرویِ آنان را در برگرداندن حکمرانی دینی از مسیر الهی خود و غصب فدک را بازگفت و در سینهٔ تاریخ ثبت کرد.
فاطمه یک امّت بود. به تنهایی کار یک امّت بزرگ را انجام داد. پیروی دقیق از پیامبر، کتاب و سیره و سنّت او، حضورِ نقشآفرین در فراز و فرودهای هراسانگیز نهضت و رایَتافرازی، روشنگری و برافراشتن پایههای خانوادهٔ ایمانی و دور نگه داشتن آن از گزندها و آسیبها و شرکتِ همهگاهی در معماری و مهندسی شهر دین و پایهریزی تمدّن اسلامی، از آن والاگهر، یک امّت ساخت؛ امّتِ امّتساز؛ کوثری که خدا، مهرورزانه و از روی لطف و رحمت خویش، به پیامبر عظیمالشّأن عطا فرمود.
فاطمه (س) پس از بهجانان پیوستنِ «جانِ» پدر، دیری نَزیست؛ بال در بال ملائک، بهسوی ملکوت و آستانِ ربِّ ودود بهپرواز درآمد و از خود یادگارهایی گذاشت: سخنان گوهرین و سیرهٔ ناب و رهگشا و فرزندان برومند و امّتساز.
علی (ع) تاریکی دنیا را پس از محمّد (ص)، او که با تمام وجود شیدا و والهاش بود و در جان او جای داشت، و فاطمه، که یار و همراه و افقگشای زندگی او بود، دید و در غم بیپایان فرورفت.
علی (ع) با دلی لبالب از درد، به همراه فرزندانِ فرورفته در دریای ماتمِ از دستدادن مادر، در دل شب، دل تاریک قبر را شکافت و فاطمه را در آن نهاد؛ نهادنی که آه از نهاد او برآمد.
در این هنگام که از همهسوی بر جان و روح علی (ع) غم میبارید، به رسول خدا (ص) غمگینانه عرض کرد:
«سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ»
امشب دخترت به حضور شما میآید، میهمان شماست. به آگاهی شما میرساند که امّت شما، گرد آمدند او را هضم و حذف کنند. آنچه در این مدّت روی داده است، به شما گزارش میدهد.